نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 530
كوشش مىكنم . آن ملك گفت : من پس از چند روز به نزد تو بازمىگردم و تو را با خود خواهم برد ، براى آن آماده باش و از آن غفلت مكن . پس بوذاسف عزم رفتن كرد و همّتش را بر آن كار قرار داد و هيچ كس را خبردار نكرد ، تا آنكه هنگام رفتن فرا رسيد و در دل شب كه مردم در خواب بودند آن ملك آمد و گفت : برويم و آن را به تأخير ميفكن ، بوذاسف برخاست و چون سرّ خود را با كسى جز وزيرش نگفته بود او نيز همراه شد و هنگامى كه خواست بر مركب سوار شود يكى از حاكمان بلاد كه جوانى خوش سيما بود آمد و او را سجده كرد و گفت : اى شاهزاده ! كجا مىروى كه ما را در اين ايّام تنگى و سختى رخ داده است ، اى مصلح و حكيم كامل آيا ما و مملكت و بلاد خود را ترك مىكنى ؟ نزد ما بمان كه ما از هنگام ولادت تو تاكنون در رفاه و كرامت بودهايم و آفت و بلايى به ما نرسيده است . بوذاسف او را ساكت كرد و گفت : تو در بلاد خود باش و همراهى اهل مملكت خود كن ، امّا من به آنجا خواهم رفت كه مرا مىفرستند و چنان مىكنم كه مرا بدان فرمان مىدهند و اگر تو نيز مرا مدد كنى از عمل من نصيبى خواهى داشت .
530
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 530