نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 528
را به جزيره برد و ميان ياران خود قسمت كرد . اى پادشاه ! آيا كسى را مىشناسى كه آن غول را بشناسد و باز همراهى وى كند ؟ گفت : نه . و چون آن پسر اين سخن را از شاهزاده شنيد گفت : من نيز اين دختر را نمىخواهم و از تو مفارقت نمىكنم . آنگاه هر دو از نزد پادشاه خارج شدند و پيوسته حق تعالى را مىپرستيدند و در اطراف زمين سياحت مىكردند و از احوال جهان عبرت مىگرفتند و خداى تعالى به واسطهء آن دو جمعيّت بسيار را هدايت كرد و شأن آن شاهزاده و آوازهء او در آفاق منتشر شد و به فكر پدر خود افتاد و گفت : رسولى به نزد او بفرستم شايد او را از گمراهى برهانم و رسولى به نزد او فرستاد و به او گفت : فرزندت به تو سلام مىرساند و اخبار او را باز گفت . پادشاه و خانوادهاش به نزد او آمدند و او نيز ايشان را از گمراهى رهانيد . سپس بلوهر به منزل خود بازگشت و چند روزى ديگر به نزد او آمد و شد مىكرد تا آنكه دانست ابواب هدايت را بر وى گشوده و او را به راه صواب دلالت كرده است آنگاه با او وداع كرده و از آن ديار بيرون رفت و بوذاسف حزين و غمگين باقى ماند و زمانى گذشت تا آنكه هنگام آن فرا رسيد كه به جانب اهل دين و عبادت رود و عامّهء خلايق را هدايت كند ، حق تعالى ملكى از ملائكه
528
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 528