نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 527
تو را مىكشيم . آن غول به ناچار سفر كرد تا به خانهء آن مرد درآمد و به نزد او نشست و گفت : اين سفر بر تو چگونه گذشت ؟ گفت : بلاى عظيمى در اين سفر پيش آمد و حقّ تعالى به فضل خود مرا از آن نجات داد و قصّهء غولان را براى او باز گفت . آن غول گفت : اكنون از آن بلا خلاصى يافتهاى ؟ گفت : آرى ، گفت : من همان غولم كه دوش نزد من بودى و اكنون آمدهام تا تو را ببرم . آن مرد شروع به تضرّع و استغاثه كرد و او را سوگند داد كه از كشتن من بگذر و من به عوض خود تو را به كسى دلالت مىكنم كه از من بهتر باشد . آن غول بر او ترحّم كرد و التماسش را پذيرفت و رفتند تا به پادشاه وارد شدند . غول گفت : اى پادشاه سخن مرا بشنو و ميان من و اين مرد حكم كن . من زن اين مرد هستم و او را بسيار دوست دارم ولى او از من كراهت دارد و از صحبت من بيزار است . اى پادشاه ! موافق حقّ ميان من و او حكم كن . چون پادشاه آن زن را در نهايت حسن و جمال مشاهده كرد او را پسنديد و شيفتهء او شد و آن را به خلوت طلبيد و گفت : اگر تو اين زن را نمىخواهى او را به من واگذار كه من شيفته و عاشق وى شدهام . گفت : هر گاه پادشاه را ميل مصاحبت او هست ، من دست از او بر مىدارم و الحقّ لياقت مصاحبت پادشاه را دارد و چنين زنى مناسب شاهان است و امثال ما فقيران قابل او نيستيم . پادشاه او را به خانه برد و با او بيتوته كرد و چون سحرگاه پادشاه به خواب رفت آن غول وى را پاره پاره كرد و گوشت او
527
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 527