نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 526
نمىكنم . گفت در اين باب مثلى بيان كنم ؟ پادشاه گفت : بگو . گفت : مردى رفيق جمعى شده بود و همگى به كشتى نشستند و چندين شبانه روز طىّ مسير كردند آنگاه در نزديكى جزيرهاى كه غولان در آنجا ساكن بودند كشتى آنها شكست و رفيقان آن مرد همگى غرق شدند و امواج دريا تنها آن مرد را سالم به جزيره افكند . آن غولان در جزيره دريا را نظاره مىكردند و آن مرد به نزد ماده غولى آمد و عاشق او شد و با او نكاح كرد تا آنكه شب گذشت و چون صبح شد آن ماده غول مرد را كشت و اعضاى او را ميان ياران خود قسمت كرد و بعد از مدّتى كه از اين واقعه گذشت شخص ديگرى به آن جزيره درآمد و دختر شاه غولان عاشق او شد و او را برد تا با او نكاح كند ، ولى چون آن مرد از واقعهء مرد سابق خبر داشت تا صبح از ترس نخوابيد و هنگام صبح كه آن غول به خواب رفت گريخت و خود را به ساحل رسانيد اتّفاق را كشتى در نزديكى ساحل بود ، اهل كشتى را ندا كرد و به آنها استغاثه نمود و ايشان بر او ترحّم آوردند و او را سوار كشتى كردند و با خود بردند و به اهلش رسانيدند . بامدادان غولان ديگر به سوى آن غول آمدند و پرسيدند : آن مردى كه با او شب را به روز آوردى چه شد ؟ گفت : از نزد من گريخت . غولان تكذيب وى كردند و گفتند : او را به تنهايى خوردهاى و به ما حصّهاى ندادهاى ، اگر او را حاضر نكنى
526
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 526