نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 523
خراميد سلام كرد و گفت : آيا هرگز دخترى به مانند من در تندرستى و زيبايى و كمال و نيكويى ديدهاى ؟ من تو را دوست دارم و عاشقت هستم . آن پسر به جانب پادشاه روى كرد و گفت : آيا براى اين حال مثلى بيان كنم ؟ گفت : بگو . گفت : روايت كردهاند كه پادشاهى دو پسر داشت و يكى از آن دو توسّط پادشاهى ديگر اسير شد و فرمان داد او را در سرايى حبس كردند و گفت هر گاه كسى بر آن سرا گذر كرد سنگى بر آن اسير زند و آن پسر در اين حال مدّتى در حبس بود تا آنكه برادر آن پسر به پدر گفت : اگر رخصت فرمايى به جانب برادر خود بروم شايد بتوانم بجاى او فديهاى دهم و يا با حيلهاى او را خلاصى بخشم . پادشاه گفت : برو و آنچه از اموال و امتعه و اسبان خواهى با خود بردار و زاد و راحله همراه او كرد و خوانندگان و نوحهگران به همراه وى روان شدند و چون به نزديكى شهر آن پادشاه رسيد پادشاه را از قدوم او آگاه كردند و او به مردم شهر فرمان داد كه از او استقبال كنند و در بيرون شهر منزلى مناسب براى وى معيّن كرد . آن پسر در آن منزل فرود آمد و كالاهاى خود را گشود و به غلامان خود دستور داد كه با مردم خريد و فروش كنند و در معامله با آنها مساهله و مسامحه
523
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 523