نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 522
گفت : جمعى از دزدان با يك ديگر اتفاق كردند كه به خزانهء پادشاه دستبرد زنند و از زير ديوار خزانه نقبى زدند و داخل شدند و كالاهايى ديدند كه هرگز نديده بودند و در ميان آنها سبويى از طلا بود كه مهرى از طلا بر آن زده بودند . گفتند : از اين سبو بهتر چيزى نيست آن را از طلا ساختهاند و مهرى از طلا بر آن نهادهاند و آنچه در آن است البتّه از اين هم برتر است . آن را برداشتند و بردند و به نيستانى درآمدند و همگى همراه بودند كه مبادا بعضى خيانت كنند ، چون در آن سبو را گشودند ، چند افعى زهرآگين در آن بود از جا جستند و آنها را كشتند . اى پادشاه خدا عمر تو را طولانى كند ، آيا مىپندارى كسى باشد كه احوال آن جماعت را شنيده باشد و حال آن را سبو را بداند و دستش را درون آن سبو و در دهان آن افعىها برد ؟ گفت : نه گفت : آن منم ، آنگاه دختر به پدرش گفت : مرا رخصت ده كه خود بيرون آيم و با وى سخن گويم كه اگر حسن و جمال و تركيب و زيبايى خداداد مرا ببيند بىاختيار خواستگارى مرا قبول خواهد كرد . پادشاه به آن پسر گفت : دخترم مىخواهد به حضور تو آيد و بىحجاب با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ اجنبى سخن نگفته است ، گفت : اگر خواهد بيايد و دختر با نهايت حسن و جمال و غنج و دلال از پرده بيرون
522
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 522