نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 521
است مسرور بود ، آن لباسها را از تن به درآورد و شستشويى كرد و لباسهاى پاكيزه پوشيد و خود را معطَّر ساخت . اى پادشاه ! خدا عمر تو را طولانى كند ، آيا مىپندارى چنين شخصى ديگر بار و به اختيار خود به آن قبرستان برود و چنان كند ؟ گفت : نه . جوان گفت : آن منم ! پادشاه به همسر و دخترش رو كرد و گفت : آيا نگفتم كه اين جوان به آنچه شما مىخواهيد رغبتى ندارد ؟ مادر دختر گفت : اوصاف و كمالات دختر مرا چنان كه بايد براى او بيان نفرمودى ! اگر رخصت فرمايى من بيرون آيم و با وى سخن گويم . پادشاه به آن پسر گفت : زن من مىخواهد به نزد تو آيد و با تو سخن گويد و تاكنون به حضور مردى نيامده و با هيچ مردى سخن نگفته است . پسر گفت : اگر دوست دارد بيايد . زن بيرون آمد و در مقابل او نشست و گفت : از اين معامله ابا مكن ، حقّ تعالى خير فراوان و نعمت بىپايان به سوى تو فرستاده است و ردّ چنين نعمتى سزاوار نيست ، بيا تا دختر خود را به عقد تو درآورم اگر بدانى كه پروردگار چه بهرهاى از حسن و جمال و رعنايى به او كرامت فرموده است قدر اين نعمت را خواهى دانست و محسود عالميان خواهى شد . آن پسر به جانب پادشاه رو كرد و گفت : آيا براى اين حال مثلى بيان كنم ؟ گفت : بگو .
521
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 521