نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 520
جوان گفت : روايت كردهاند كه پادشاهى بود و پسرى داشت و آن پسر دوستانى براى خود برگزيده بود ، روزى آن دوستان طعامى مهيّا كرده و پسر پادشاه را دعوت كردند تا به خارج شهر روند ، رفتند و به ميگسارى مشغول شدند تا آنكه همه مست شدند و افتادند ، نيمههاى شب شاهزاده از خواب بيدار شد و به ياد خانوادهء خود افتاد به قصد منزل بيرون آمد و كسى از دوستانش را بيدار نكرد و مستانه به راه افتاد ، در مسير راه گذارش به قبرستانى افتاد و در عالم مستى گمان كرد كه مدخل خانهء اوست ، داخل شد ، بوى مردگان به مشام مىرسيد و او پنداشت روائح طيّبه است ، به يك مشت استخوان مردگان برخورد و گمان كرد بستر آسايش اوست ، و به جسدى كه به تازگى مرده بود رسيد و پنداشت معشوقهء اوست ، دست در گردن آن جسد انداخت و تمام شب آن را مىبوسيد و با آن عشقبازى مىكرد ، چون صبح شد و به هوش آمد ديد دست در گردن مردهاى متعفّن كرده و جامههاى خود را به انواع كثافات آلوده كرده است ، نظرى به قبرستان و مردگان افكند و به هراس افتاد از آنجا بيرون آمد و در نهايت شرمندگى و انفعال و دور از چشم مردم خود را به دروازهء شهر رسانيد و ديد باز است . داخل شد و به نزد خانوادهء خود رفت و از اينكه كسى او را نديده
520
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 520