نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 519
كيستى و اهل كجايى ؟ پسر گفت : چرا از من بازپرسى مىكنى من يكى از مردمان فقيرم . گفت : تو غريبى و رنگ و رويت به رنگ و روى مردمان اين شهر مانند نيست . پسر گفت : من غريب نيستم ، پادشاه تلاش بسيارى كرد تا او را به درستى بشناسد ولى او سرباز زد و چيزى نگفت . پادشاه دستور داد مأموران مخفى او را زير نظر بگيرند و ببينند كجا مىرود و چه مىكند ؟ امّا چيزى دستگيرشان نشد . پادشاه به خانهء خود بازگشت و به خانوادهء خود گفت مردى را ديدم كه گويا شاهزاده بود و توجّهى به خواستههاى شما ندارد . ديگر بار به طلب او كس فرستاد تا او را حاضر كنند ، به او گفتند : پادشاه تو را مىطلبد . پسر گفت : مرا با پادشاه چكار است ؟ به او حاجتى ندارم و او چه مىداند كه من كيستم ؟ به اجبار او را به نزد پادشاه آوردند براى او تختى نهاد و او بر آن نشست و همسر و دخترش را نيز فراخواند و در پس پرده نشانيد . آنگاه به آن پسر گفت : تو را براى امر خيرى طلبيدهام ، مرا دخترى است كه عاشق تو شده ، مىخواهم او را به عقد تو درآورم و اگر فقيرى پروا مكن تو را بىنياز مىكنم و شريف و رفيع مىگردانم . پسر گفت : مرا به آنچه مىخوانى نيازى نيست ، اى پادشاه ! اگر خواهى مثلى برايت بيان كنم . پادشاه گفت : بگو .
519
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 519