responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 518


روزها خود را نهان مىكردند تا آنكه از مملكت پدر خارج شد و به مملكت پادشاهى ديگر درآمد .
و اين پادشاه ديگر را دخترى بود در نهايت حسن و جمال ، و از بسيارى محبّتى كه به آن دختر داشت عهد كرده بود كه وى را به شوهر ندهد مگر به كسى كه خود او بپسندد . به اين سبب غرفه‌اى رفيع و عالى براى او بنا كرده بود كه بر شارع عام مشرف بود ، آن دختر پيوسته در آن غرفه مىنشست و بر مردمى كه از آن شارع رفت و آمد مىكردند مىنگريست تا اگر كسى را بپسندد اعلام نمايد . ناگاه چشمش به شاهزاده افتاد كه به همراه دوستش با جامه‌هاى كهنه مىرفتند . كس نزد پدر فرستاد كه اينك من كسى را براى همسرى خود برگزيدم ، اگر مرا به كسى تزويج مىكنى ، آن كس همين جوان است ، و مادر دختر نيز سررسيد و به او گفتند : دخترت جوانى را به شوهرى برگزيده است و چنين مىگويد . مادر از شنيدن اين سخن مسرور شد . آن پسر را به او نشان دادند و او به سرعت تمام به نزد پادشاه آمد و گفت دخترت مردى را پسنديده است . پادشاه نيز خواست تا او را ببيند ، آنگاه گفت : پسر را به من نشان بدهيد و او را از دور به پادشاه نشان دادند . پادشاه دستور داد لباس رعايا براى او بياورند و آن را پوشيد و از كاخ فرود آمد ، و از پسر بازپرسى كرد و پرسيد : تو

518

نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 518
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست