نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 517
از اين پسر ندارم و او را بسيار عزيز مىدارم . مىخواهم چون تو را به نزد او برند به شيوهء مهربانى و ملاطفت و به افسون شيرين زبانى و حسن مصاحبت دل او را به سوى خود متمايل كنى ، و چون عروس به نزد وى به حجله درآمد مهربانى و ملاطفت آغاز كرد و دست در گريبان پسر انداخت . شاهزاده گفت : شتاب مكن كه شب دراز و ايّام صحبت بسيار است ، مبارك باد ، صبر كن تا شام بخوريم و شراب بنوشيم و دستور داد شام آوردند خود به خوردن طعام مشغول شد آن زن شراب مىنوشيد و آن قدر صبر كرد تا مستى آن زن را ربود و به خواب رفت . آنگاه برخاست و دربانان و پاسبانان را نيز غافل كرد و از خانه به در رفت و در شهر گردش مىكرد تا آنكه به پسرى هم سنّ و سال خود برخورد لباس خود را به دور افكند و بعضى از لباسهاى آن پسر را پوشيد و تا توانست خود را ناشناس كرد و به اتّفاق آن پسر از شهر بيرون رفتند و تا نزديك صبح راه مىرفتند و چون هوا روشن شد از ترس تعقيب در گوشهاى نهان شدند . از طرف ديگر ، بامدادان كسان ملك نزد عروس آمدند و ديدند كه او خوابآلود است و پسر را نديدند ، پرسيدند : همسرت كجاست ؟ گفت : الساعه در كنار من بود ، و چندان كه او را طلب كردند نيافتند . امّا شاهزاده و دوستش شبها راه مىرفتند و
517
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 517