نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 466
ثروتمند پيرمرد را فراخواند و به او گفت : آيا دخترت را به ازدواج من در مىآورى ؟ پيرمرد گفت : تو از فرزندان ثروتمندانى و با فرزندان فقرا ازدواج نخواهى كرد . آن جوان گفت : از دختر تو خوشم آمده است در حالى كه مىخواستند دختر ثروتمند زيبايى را به ازدواج من درآورند و از او خوشم نمىآمد و از دست آنها گريختهام ، دخترت را به ازدواج من درآور كه از من خير و نيكويى مشاهده خواهى كرد ان شاء الله . پيرمرد گفت : چگونه دختر خود را به تو بدهم در حالى كه ما دوست نداريم او را از ميان ما ببرى و علاوه بر آن گمان ندارم كه خانوادهء تو هم راضى باشند كه اين دختر را به نزد آنان ببرى ؟ جوان گفت : ما با شما در همين منزلتان مىمانيم . پيرمرد گفت : اگر راست مىگويى زيب و زيور خود را بيفكن و جامهء در خور ما بپوش . آن جوان چنين كرد و چند جامهء كهنه از جامههاى آنها گرفت و در بر كرد و با ايشان بنشست ، پيرمرد از احوال جوان پرسش كرد و باب گفتگو را باز كرد تا عقل او را بسنجد و دانست كه او عاقل است و آن كار را از روى ديوانگى انجام نداده است ، آنگاه به جوان گفت : چون ما را برگزيدى و به ما راضى شدى و درويشى ما را پسنديدى برخيز و با من بيا و او را برد ، آن جوان به ناگاه در
466
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 466