نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 461
ملايمت بود و روزگار خود را در مقام رعيّت پرورى و اصلاح امور و تفقّد احوال ايشان سپرى مىكرد و وزير و پادشاه روزگار را چنين مىگذرانيدند . شبى از شبها بعد از آنكه مردم به خواب فرو رفته بودند ، پادشاه به وزير گفت : بيا بر مركب سوار شويم و در شهر بگرديم و احوال مردم و آثار بارانهايى كه در اين ايام فرو باريده است مشاهده كنيم . وزير گفت : بسيار خوب و بر مركبهاى خود سوار شدند و در نواحى شهر مىگشتند در اثناى راه به مزبلهاى رسيدند كه شبيه حياط سرايى بود ، پادشاه نورى را ديد كه از گوشهء آن مزبله مىتافت ، و به وزير گفت : اينجا داستانى است پياده شويم و نزديك رويم تا ببينيم چه خبر است ، پياده شدند و رفتند تا به نقبى رسيدند كه شبيه غارى بود و از آنجا روشنى مىتافت ، مسكينى از مساكين در آنجا بود و به گونهاى كه متوجّه نشود به او نگريستند ، مرد درويش بد قيافهاى بود كه جامههاى بسيار كهنه كه در مزبله مىافكندند پوشيده بود و از زبالهها متكايى براى خود ساخته و بر آن تكيه زده بود و در پيش روى او ابريقى سفالين و پر از شراب بود و ساز و طنبورى در دست داشت و مىنواخت و زنش كه در بد تركيبى و كهنگى لباس
461
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 461