نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 440
فرمانروا مىكردند و آن مرد چون بر احوال ايشان مطَّلع نبود گمان مىبرد هميشه پادشاه خواهد بود ، چون يك سال مىگذشت او را عريان و دست خالى و بىچيز از شهر به در مىكردند و به بلا و مشقّتى مبتلا مىشد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و از آن پادشاهى و سرورى جز وبال و اندوه و مصيبت براى وى باقى نمىماند . يك بار اهل آن شهر مرد غريبى را براى يك سال براى خود امير و پادشاه كردند آن مرد به فراستى كه داشت ديد در ميان ايشان بيگانه و غريب است و با كسى مأنوس نيست ناچار به دنبال مرد خبيرى از همشهريان خود فرستاد و او را يافت ، او نيز سرّ اين قوم را براى وى فاش ساخت و گفت : صلاح تو در آن است كه تا آنجا كه مىتوانى در طىّ اين يك سال از اموال و اسباب خود به آن مكان كه تو را خواهند فرستاد ارسال كنى تا چون به آنجا روى اسباب عيش و رفاهيت تو مهيّا باشد و هميشه در راحتى و نعمت باشى و پادشاه نيز به سفارش آن مرد خبير عمل كرد و آن را فرو نگذاشت . آنگاه بلوهر گفت : اى شاهزاده ! اميدوارم كه تو آن پادشاه باشى كه با بيگانگان و غريبان مأنوس نشوى و به پادشاهى چند روزهء دنيا فريب نخورى و من آن كسى باشم كه براى دانستن صلاح خود طلب كردهاى و من تو را راهنمايى
440
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 440