نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 436
بلوهر گفت : شنيدهام كه مردى را فيل مستى در قفا بود و او مىگريخت و فيل هم از پى او مىشتافت تا به او رسد . آن مرد مضطرّ شد و خود را به چاهى افكند و دو شاخه در كنار آن چاه روئيده بود و به آنها آويخت و پاهاى او بر سر مارى چند واقع شد كه در ميان آن چاه سر بر آورده بودند و چون به آن دو شاخه نظر كرد ديد دو موش بزرگ به كندن ريشههاى آن دو شاخه مشغولند ، يكى سفيد و ديگرى سياه و چون به زير پاى خود نظر كرد ديد كه چهار افعى از سوراخهاى خود سر بيرون كردهاند و چون به قعر چاه نظر افكند ديد اژدهايى دهان گشوده است كه چون به قعر چاه درافتد او را فرو بلعد . در اين حال آن مرد سر برآورد و ديد بر سر آن دو شاخه اندكى عسل وجود دارد و به ليسيدن آن عسل مشغول شد و لذّت شيرينى آن او را از مارها غافل ساخت كه كى او را مىگزند و از فكر كردن در امر آن اژدها بازداشت كه چه زمان او را مىبلعد . امّا آن چاه دنياست كه از بلاها و آفتها و مصيبتها آكنده است و آن دو شاخه ، عمر آدمى است و آن دو موش ، شب و روزند كه او را به سوى مرگ مىكشانند و آن چهار افعى اخلاط اربعهاند كه به منزلهء زهر كشندهاند از سودا و صفرا و بلغم و
436
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 436