نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 423
پسر پادشاه بزرگ مىشد و در نهايت قوّت و قدرت و حسن و جمال و عقل و علم و كمال نشو و نما مىكرد ، و ليكن تنها به او آدابى كه پادشاهان نيازمند آن هستند آموخته بودند و هيچ سخنى از مرگ و زوال و فنا نزد وى مذكور نساختند و دانش و هوش و حافظهء اين پسر به حدّى بود كه نزد مردم از عجائب محسوب مىگرديد و پدرش نمىدانست كه از اين حالت و مرتبت فرزند شاد باشد و يا محزون ؟ زيرا مىترسيد كه فهم و قابليّت باعث حصول آن امرى شود كه منجّم دانا در شأن او خبر داده بود . و آن پسر به فراست دريافت كه او را در آن شهر محبوس كردهاند و از بيرون رفتن او ممانعت مىكنند و از گفت و شنود با مردم بيگانه او را باز مىدارند و پاسبانان به حراست و حفظ او قيام كردهاند ، از اين رو شكَّى در خاطر او بهم رسيد و در سبب آن حيران ماند و با خود گفت : اين جماعت صلاح مرا بهتر مىدانند امّا چون سنّ و تجربهاش افزون شد با خود انديشه كرد كه اين جماعت را بر من فضيلتى در عقل و دانايى نيست و مرا سزاوار نيست كه در كارهاى خود تقليد آنان كنم و تصميم گرفت چون پدرش به نزد او آمد حقيقت را از وى بپرسد امّا بعد از آن با خود گفت اين امر از جانب پدر من است و او مرا بر اين سرّ مطَّلع نخواهد كرد ، بايد از كسى پرسش كنم كه اميد استكشاف اين امر از او داشته
423
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 423