نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 420
بازگشت و ندانست كه سبب اين واقعه چه بوده و چه كسى اين دام را براى وى گسترده است و چارهء آن چيست ؟ در آن شب يكسره به اين حادثه مىانديشيد و خواب به چشمانش راه نيافت ناگهان سخن آن مرد به خاطرش آمد كه گفته بود من رخنهء سخن را مىبندم ، او را طلب كرد و گفت : تو مىگفتى كه من شكاف سخن را سدّ مىكنم ، آن مرد گفت : آرى مگر به چنين چيزى محتاجشدهاى ؟ وزير گفت : آرى من مصاحب اين پادشاه بودم از آن هنگام كه او به پادشاهى نرسيده بود تا امروز كه فرمانرواى مملكت است ، در اين مدّت از من دلگير نشده بود ، زيرا مىدانست كه من خيرخواه و مشفق اويم و در همهء امور خير او را بر خير خود ترجيح مىدهم ، تا امروز كه او را از خود بسيار دور يافتم و گمان ندارم پس از اين با من بر سر شفقت آيد ، آن مرد گفت : آيا براى اين امر هيچ سبب و علَّتى گمان مىبرى ؟ گفت : آرى ، ديشب مرا طلبيد و آنچه گذشته بود به او باز گفت ، آن مرد گفت : اكنون رخنهء سخن را دانستم و آن را سدّ مىكنم تا فسادى از آن حاصل نشود ، ان شاء الله . بدان اى وزير كه پادشاه گمان برده است كه مىخواهى پادشاه دست از سلطنت بردارد و تو بر جاى او بنشينى چاره آن است كه بامداد جامهها و
420
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 420