نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 419
پادشاه گفت : اگر از وزير چنين حالى را مشاهده كنم ديگر با او سخن نگويم و چون وزير به خدمت وى درآمد پادشاه گفت : تو مىدانستى كه من بر دنيا و به دست آوردن ملك و پادشاهى حريص بودم ، اكنون ايّام گذشتهء خود را ياد مىكنم و مىبينم كه هيچ نفعى از آن عايد من نشده است و به زودى همه چيز زايل خواهد شد و در دست من چيزى نخواهد ماند ، حال مىخواهم كه براى آخرت خود توشه برچينم چنان كه براى تحصيل دنيا چنين كردم و به عبّاد ملحق شوم و پادشاهى را به اهلش واگذارم . اى وزير ! رأى تو در اين باب چيست ؟ وزير از استماع اين سخنان رقيق القلب شد به حدّى كه پادشاه نيز آن را دريافت ، سپس گفت : اى پادشاه ! آنچه باقى است و زوال ندارد ، اگر چه به دشوارى به دست آيد سزاوار است آن را طلب كنند و هر چه فانى است و نابود مىشود ، اگر چه آسان به دست آيد سزاوار است كه آن را ترك كنند . اى پادشاه ! رأيى نيكو دارى و اميدوارم كه حق تعالى شرف دنيا و آخرت را يك جا به تو بدهد . امّا اين سخنان بر پادشاه گران آمد و كينهء وزير را در دل گرفت ولى چنين اظهار نكرد گرچه وزير آثار گرانى و تغيّر را در چهرهء پادشاه مشاهده كرد و محزون به خانهء خود
419
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 419