نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 355
عبد الملك بن مروان آمدند ، در ميان آنها يكى از معمّرين به نام ربيع بن ضبع فزارى بود و نوهء وى وهب بن عبد الله بن ربيع - كه او نيز پيرمردى فرتوت بود و ابروانش بر چشمانش مىافتاد و آنها را با دستمالى مىبست - همراه وى بود چون چشم دربان به وى افتاد - و روى حساب سنّ به مردم اجازهء ورود مىدادند - به او گفتند اى پيرمرد ! وارد شو و او در حالى كه بر عصايش تكيه كرده بود و به واسطهء آن خود را راست نگاه داشته بود و ريشش روى زانوانش ريخته بود وارد شد ، چون عبد الملك او را ديد ، دلش به حال او سوخت و گفت : اى پيرمرد بنشين ، گفت : اى امير المؤمنين ! آيا پيرمرد مىنشيند و جدّش پشت در مى - ايستد ؟ گفت : پس تو از اولاد ربيع بن ضبع هستى ؟ گفت : آرى ، من وهب بن - عبد الله بن ربيع هستم ، عبد الملك به دربان گفت : برو و ربيع را بياور ، دربان بيرون آمد و او را نشناخت و فرياد كرد : ربيع كجاست ، و او گفت : ربيع منم ، برخاست و شتابان آمد و چون بر عبد الملك درآمد سلام كرد ، عبد الملك به همنشينان خود گفت : شگفتا كه او از نوهء خود جوانتر است ، اى ربيع بگو بدانم چند سال از عمرت مىگذرد و از حوادث مهمّ چه ديدهاى ؟ گفت : اين منم كه
355
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 355