نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 251
خود مىگفتم : اگر چيزى بود پس از سه سال ظاهر مىگرديد ، ناگهان هاتفى كه صدايش را شنيدم ولى او را نديدم گفت : اى نصر بن عبد ربّه [1] به اهل مصر بگو : به رسول خدا - صلَّى الله عليه و آله و سلَّم - ايمان آوردهايد ، آيا او را ديدهايد ؟ نصر گويد : من خودم هم نام پدرم را نمىدانستم زيرا من در مدائن به دنيا آمدم و پدرم درگذشت و نوفلى مرا با خود به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم و چون آن صوت را شنيدم شتابان برخاستم و به نزد ابو غانم نرفتم و راه مصر را در پيش گرفتم . گويد : دو مرد مصرى در بارهء دو فرزندشان نامه نوشته بودند و براى آنها چنين صادر شد : امّا تو اى فلانى ! خداوند [ در مصيبت ] اجرت دهد و براى ديگرى دعا فرموده بود و فرزند آنكه وى را تسليت گفته بود درگذشت . 16 - ابو محمّد وجنايى گويد : چون امور شهر مضطرب شد و فتنه برخاست تصميم گرفتم در بغداد بمانم و هشتاد روز ماندم آنگاه شيخى آمد و گفت : به شهر خود بازگرد . من ناخرسند از بغداد بيرون آمدم و چون به سامرّاء رسيدم قصد كردم آنجا بمانم چون به من خبر رسيده بود كه شهر مضطرب است ، بيرون آمدم و