نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 229
و جعفر گفت : اى امير المؤمنين اينان مردمى دروغگو هستند و بر برادرم دروغ مىبندند و اين علم غيب است . خليفه گفت : اينها فرستاده و مأمورند * ( وَما عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ ) * . جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخى بدهد و آنها گفتند : امير المؤمنين بر ما منّت نهد و كسى را به بدرقهء ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم و چون از شهر بيرون آمدند ، غلامى نيكو منظر كه گويا خادمى بود به طرف آنها آمد و ندا مىكرد اى فلان بن فلان ! اى فلان بن فلان ! مولاى خود را اجابت كنيد ، گويد : گفتند آيا تو مولاى ما هستى ؟ گفت : معاذ الله ! من بندهء مولاى شما هستم ، نزد او بياييد ، گويند : ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر سراى مولايمان حسن ابن علىّ عليهما السّلام وارد شديم و به ناگاه فرزندش آقاى ما قائم عليه السّلام را ديدم كه بر تختى نشسته بود و مانند پارهء ماه مىدرخشيد و جامهاى سبز در برداشت ، بر او سلام كرديم و پاسخ ما را داد ، سپس فرمود : همهء مال چند دينار است و چند دينار از فلانى و چند دينار از فلانى است و بدين سياق همهء اموال را توصيف كرد . سپس به وصف لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براى خداى تعالى به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرّفى فرمود و بر آستانهء وى بوسه زديم و هر
229
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 229