نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 212
بالاى آن چيزى نمىبينى ؟ نگريستم و ناگهان خود را در مقابل تپّهاى ديدم كه خيمهاى پشمين و نورانى بر روى آن بود ، گفت : آيا چيزى ديدى ؟ گفتم : چنين و چنان مىبينم ، گفت : اى پسر مهزيار ! نفست خوش و چشمت روشن باد ! كه آرزوى هر آرزومندى آنجاست . سپس گفت : با من بيا ، رفت و منهم به دنبالش روان شدم تا به پايهء آن بلندى رسيديم ، سپس گفت : پياده شو كه اينجا هر گردن كشى خوار شود و پياده شد و من هم پياده شدم و گفت : اى پسر مهزيار ! زمام مركب را رها كن ، گفتم : آن را به چه كسى بسپارم كه كسى اينجا نيست ، گفت : اينجا حرمى است كه در آن جز دوست آمد و شد نمىكند ، و افسار مركب را رها كردم سپس به دنبال او رفتم و چون به نزديك خيمه رسيد از من سبقت گرفت و گفت : همين جا بايست تا تو را اجازه دهند ، و چيزى نگذشت كه نزد من برگشت و گفت : خوشا بر تو كه به آرزويت رسيدى ، گويد : بر آن حضرت صلوات الله عليه درآمدم و او بر بساطى كه بر آن پوست گوسفند سرخى گسترده شده بود نشسته بود و بر بالشى پوستين تكيه كرده بود ، بر او سلام كردم و مرا پاسخ داد ، در او نگريستم و رويش مانند پارهء ماه بود ، نه مدهوش و بطيء العمل و نه سريع العمل بود و قامتش
212
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 212