نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 207
گويد : چون اين كلمات را ادا كرد مولاى ما گريست به غايتى كه اشك از ديدگانش جارى شد ، سپس فرمود : اى پسر اسحاق ! خود را در دعا به تكلَّف مينداز و افراط مكن كه تو در همين سفر به ملاقات خدا خواهى رفت ، احمد بيهوش بر زمين افتاد و چون به هوش آمد گفت : شما را به خدا و حرمت جدّتان سوگند مىدهم كه خرقهاى به من عطا فرمائيد تا آن را كفن خود سازم ، مولاى ما دست به زير بساط كرد و سيزده درهم بيرون آورد و فرمود : آن را بگير و جز آن را هزينه مكن كه آنچه را خواستى از دست نخواهى داد و خداى تعالى اجر نيكوكاران را ضايع نخواهد كرد . سعد گويد : در بازگشت از محضر مولايمان سه فرسخ مانده به شهر حلوان احمد بن اسحاق تب كرد و بيمارى سختى بر وى عارض شد كه از ادامهء حيات نااميد گرديد و چون به حلوان وارد شديم و در يكى از كاروانسراهاى آن فرود آمديم احمد بن اسحاق يكى از همشهريان خود را كه در آنجا ساكن بود فراخواند ، سپس گفت : امشب از نزدم بيرون برويد و مرا تنها بگذاريد ، ما از نزد او بيرون آمديم و هر يك به خوابگاه خود رفتيم . سعد گويد : نزديك صبح دستى مرا تكان
207
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 207