نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 178
آمدهام تا مرا ارشاد كنيد خدا هادى شما باشد ، ريگى به من داد و من برگشتم ، يكى از همنشينان او به من گفت : به تو چه داد ؟ گفتم : ريگى ، دستم را گشودم ديدم طلاست ، رفتم و به ناگاه به من ملحق شد و خود را در مقابل او ديدم ، فرمود : آيا بر تو حجّت ثابت و حقّ آشكار گرديد و كورى زايل گرديد ؟ آيا مرا مىشناسى ؟ گفتم : خير ، فرمود : من مهدى و قائم زمانه هستم ، من كسى هستم كه زمين را پر از عدل و داد كنم پس از جور ، زمين از حجّت خالى نمىماند و مردم بىپيشوا نباشند و اين امانتى نزد توست و آن را جز به برادران حقّ جوى خود مگو . 19 - ابراهيم بن مهزيار گويد : به مدينهء رسول خدا صلَّى الله عليه و آله و سلَّم در آمدم و از اخبار خاندان ابو محمّد حسن بن علىّ عليهما السّلام تفحّص كردم و به خبرى دست نيافتم ، آنگاه براى جستجو به مكَّه آمدم و چون در طواف بودم جوانى گندمگون و زيبا و خوشسيما را ديدار كردم كه مرا به دقّت نگريست به نزد او بازگشتم در حالى كه اميدوار بودم مقصود خود را در او بيابم و چون به نزديك او رسيدم سلام كردم و او پاسخ داد ، سپس گفت : اهل كدام شهرى ؟ گفتم : مردى از اهل عراقم گفت : از
178
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 178