نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 149
آغاز سخن فرمود و گفت : اى حكيمه ! نرجس را نزد فرزندم ابى محمّد بفرست ، گويد : گفتم : اى آقاى من ! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در اين باره كسب اجازه كنم ، فرمود : اى مباركه ! خداى تعالى دوست دارد كه تو را در پاداش اين كار شريك كند و بهرهاى از خير براى تو قرار دهد ، حكيمه گويد : بىدرنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابو محمّد قرار دادم و پيوند آنها را در منزل خود برقرار كردم و چند روزى نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز همراهش روانه كردم . حكيمه گويد : امام هادى عليه السّلام درگذشت و ابو محمّد بر جاى پدر نشست و من همچنان كه به ديدار پدرش مىرفتم به ديدار او نيز مىرفتم . يك روز نرجس آمد تا كفش مرا برگيرد و گفت : اى بانوى من كفش خود را به من ده ! گفتم : بلكه تو سرور و بانوى منى ، به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمىدهم تا آن را برگيرى و اجازه نمىدهم كه مرا خدمت كنى ، بلكه من به روى چشم تو را خدمت مىكنم . ابو محمّد عليه السّلام اين سخن را شنيد و گفت : اى عمّه ! خدا به تو جزاى خير دهاد و تا هنگام غروب آفتاب نزد امام نشستم و به آن جاريه بانگ مىزدم كه لباسم را بياور تا بازگردم ! امام مىفرمود : خير ، اى عمّه جان ! امشب را نزد ما
149
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 149