نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 141
در خواب به ديدارم آمد و گويا به او گفتم : اى حبيب من ! بعد از آنكه همهء دل مرا به عشق خود مبتلا كردى ، در حقّ من جفا نمودى ! و او فرمود : تأخير من براى شرك تو بود حال كه اسلام آوردى هر شب به ديدار تو مىآيم تا آنكه خداوند وصال عيانى را ميسر گرداند و از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است . بشر گويد : بدو گفتم : چگونه در ميان اسيران درآمدى و او گفت : يك شب ابو محمّد به من گفت : پدربزرگت در فلان روز لشكرى به جنگ مسلمانان مىفرستد و خود هم به دنبال آنها مىرود و بر توست كه در لباس خدمتگزاران درآيى و بطور ناشناس از فلان راه بروى و من نيز چنان كردم و طلايهداران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمىداند كه من دختر پادشاه رومم كه خود به اطَّلاع تو رسانيدم و آن مردى كه من در سهم غنيمت او افتادم نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم : نامم نرجس است و او گفت : اين نام كنيزان است . گفتم : شگفتا تو رومى هستى امّا به زبان عربى سخن مىگويى ! گفت :
141
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 141