نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 137
را از جيب خود درآورده و آن را مىبوسيد و به گونهها و چشمان و بدن خود مىنهاد و من از روى تعجّب به او گفتم : آيا نامهء كسى را مىبوسى كه او را نمىشناسى ؟ گفت : اى درمانده و اى كسى كه به مقام اولاد انبياء معرفت كمى دارى ! به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار كه من مليكهء دختر يشوعا [1] فرزند قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان حواريون يعنى شمعون وصىّ مسيح است و براى تو داستان شگفتى نقل مىكنم ، جدّم قيصر روم مىخواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزادهاش در آورد و در كاخش محفلى از افراد زير تشكيل داد : از اولاد حواريون و كشيشان و رهبانان سيصد تن ، از رجال و بزرگان هفتصد تن ، از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشائر چهار هزار تن و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكَّو قرار داد و چون برادرزادهاش بر بالاى آن رفت و صليبها افراشته شد و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند ، ناگهان صليبها به