نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 80
پدرم و باب دار السّماطين صف مىكشيدند تا او بيايد و برود . و لا ينقطع پدرم متوجّه او بود و با او سخن مىگفت تا اينكه چشمش به غلامان مخصوص موفّق افتاد ، آنگاه به حضرت عرض كرد اى ابا محمّد ! خدا مرا فداى شما كند ، اگر مايليد برخيزيد و به غلامانش گفت او را از پشت سماطين ببريد تا امير يعنى موفّق او را نبيند . پس او برخاست و پدرم نيز ايستاد و با او معانقه كرد و رويش را بوسيد و آن حضرت رفت . من به دربانان و غلامان پدرم گفتم واى بر شما ! اين كه بود كه پدرم با او چنين كرد ؟ گفتند او مردى از علويان است كه به او حسن بن عليّ مىگويند و به « ابن الرّضا » معروف است و تعجّب من بيشتر شد . آن روز را دلتنگ و انديشناك در بارهء او و پدرم به سر بردم و چيزى از پدرم نديدم كه تعجّب مرا بر طرف كند ، تا آنكه شب شد ، عادت پدرم آن بود كه در ثلث اوّل شب نماز مىخواند و بعد مىنشست و در حوائج خود و امورى كه بايد به سلطان ارجاع دهد مشاوره مىكرد . نماز خواند و نشست [1] و من نيز آمدم و مقابل او نشستم ، گفت اى احمد كارى دارى ؟ گفتم آرى ، اى پدر جان اگر اجازه بفرمائيد بپرسم . گفت پسرم به تو اجازه دادم هر چه مىخواهى بپرس ، گفتم پدر جان