نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 73
احضار كرد و ترسيدم كه قصد سوئى به من داشته باشد و به عيالم وصاياى لازمه را نمودم و گفتم * ( إِنَّا لِلَّه وَإِنَّا إِلَيْه راجِعُونَ ) * ، آنگاه سوار مركب شدم و به نزد او رفتم و وقتى مرا ديد گفت اى ابا حفص ! به گمانم تو را به وحشت و اضطراب انداخته باشم ، گفتم آرى ، گفت اينجا جز خير نيست ، گفتم پس قاصدى به خانهام بفرست تا خبر سلامتى مرا به ايشان برساند . گفت : بسيار خوب . بعد از آن گفت : اى ابا - حفص ! آيا مىدانى چرا به دنبال تو فرستادم ؟ گفتم نمىدانم . گفت موسى بن - جعفر را مىشناسى ؟ گفتم آرى و عمرى ميان ما محبّت صادقانه بوده است . گفت در بغداد از مردم مقبول القول چه كسانى او را مىشناسند ؟ و من نام مردمانى را براى او بر شمردم ، و در دلم افتاد كه آن حضرت درگذشته است ، راوى گويد به دنبال ايشان فرستاد و همان گونه كه مرا آورده بود ايشان را هم آورد و گفت : آيا شما مردمانى را مىشناسيد كه موسى بن جعفر را بشناسند ؟ و آنان نيز اشخاصى را نام بردند و ايشان را هم احضار كرد و تا صبح پنجاه و چند نفر از كسانى كه موسى بن جعفر عليه السّلام را مىشناختند و با وى مصاحبت داشتند گرد آورد ، راوى گويد سپس برخاست و به اندرون رفت و ما نماز صبح را اقامه كرديم ، بعد از آن كاتبش آمد و طومارى در دست داشت و نام و نشانى منزل و شغل و اسامى ما را
73
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 73