نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 325
بسيار خسته شدم دستها را به آسمان بلند كرده و گفتم : بار الها ! تو محمّد و وصيّش را محبوب من ساختى ، پس به حقّ منزلت او گشايش مرا برسان و مرا از اين گرفتارى برهان . خداى تعالى بادى فرستاد و آن تلّ ريگ را از آنجا كنده و به آن مكانى كه يهودى گفته بود برد ، چون صبح شد يهودى ديد كه همهء ريگها منتقل شده است ، گفت : اى روزبه ! تو جادوگرى و من نمىدانم پس تو را از اين قريه بيرون مىكنم تا آن را نابود نسازى ، گويد : مرا بيرون برد و به يك زن سلمى فروخت او به من محبّت فراوانى ابراز مىكرد و باغى داشت و گفت : اين باغ از آن تو باشد هر قدر مىخواهى از آن بخور و هر قدر مىخواهى ببخش و صدقه بده ! گويد : تا مدّتى كه خدا خواست در آن باغ بودم و روزى ديدم كه هفت نفر آمدند و ابرى بر آنها سايه افكنده است ، با خود گفتم : همهء اينها پيامبر نيستند امّا پيامبرى در ميان آنهاست گويد : آنها آمدند و داخل باغ شدند و ابر نيز با ايشان مىآمد ، چون آمدند در ميان آنها رسول خدا و امير المؤمنين و ابو ذرّ و مقداد و عقيل بن ابى طالب و حمزة بن عبد المطلب [1] و زيد بن حارثه بودند داخل باغ
[1] فيه وهم لأنّ إسلام عقيل قبيل الحديبية و شهادة حمزة في الأحد و لا يمكن اجتماع عقيل و حمزة و النّبىّ صلَّى اللَّه عليه و آله و سلَّم في المدينة ، و السّند ضعيف ، و سيأتي الكلام فيه آخر الباب .
325
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 325