نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 324
آنها گفتم : آيا طعام و شراب مرا مىدهيد تا من هم خدمت شما را به جا آورم ؟ گفتند : آرى ، چون خواستند غذا بخورند گوسفندى را بسته و آن را زدند تا مرد و بخشى از آن را كباب و بخشى ديگر را بريان كردند و من از خوردن آن ابا كردم . گفتند : بخور ، گفتم : من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان گوشت نمىخورند ، آن قدر مرا كتك زدند كه نزديك بود بميرم ، يكى از ايشان گفت : دست از او بداريد تا شرابتان بيايد كه او نخواهد نوشيد و چون شراب را آوردند گفتند : بنوش ! گفتم : من غلام ديرنشين هستم و ديرنشينان خمر نمىنوشند ، پس بر من حمله آورده و مىخواستند مرا بشكند ، گفتم : اى قوم مرا نزنيد و نكشيد كه به بندگى شما اعتراف مىكنم و بردهء يكى از آنها شدم و او مرا برد و به يك يهودى به سيصد درهم فروخت . او از داستان من پرسيد و من او را آگاه كردم و گفتم : من گناهى ندارم جز آنكه دوستدار محمّد و جانشين اويم . يهودى گفت : من تو و محمّد را دشمن مىدارم و مرا به بيرون خانهاش برد و يك تلّ ريگ در مقابل خانهاش بود و گفت : اگر تا صبح اين ريگها را از اينجا بر ندارى و به جاى ديگر نبرى تو را خواهم كشت و من هم شروع كرده و تمام شب بدان كار مشغول شدم و چون
324
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 324