نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 311
روزى زنش گفت : پدر و مادرم فداى تو ! چقدر نيكو خصال و خوش رائحهاى ! و هيچ مكروهى در تو نيست جز آنكه هزينهء تو بر عهدهء پدرم مىباشد ، اگر به بازار مىرفتى و در صدد تحصيل روزى بر مىآمدى نيكو بود و اميدوارم كه خدا تو را نااميد نسازد ، سليمان عليه السّلام گفت : من تا به حال كار و كسبى نكردهام و راه و رسم آن را درست نمىدانم ، آن روز بازار رفت و گردش كرد و برگشت و چيزى بدو نرسيد و به زن گفت : چيزى حاصل نشد ، زن گفت : عيبى بر تو نيست اگر امروز نبود فردا هست و چون فردا شد به بازار رفت و تمام روز به گردش پرداخت و چيزى عايدش نشد و بازگشت و زن را مطَّلع ساخت و وى گفت : ان شاء الله فردا خواهد بود و چون روز سوم شد رفت و رفت تا به ساحل دريا رسيد و ناگاه صيادى را ديد و بدو گفت : آيا مىخواهى كمكت كنم و چيزى هم به من بدهى ؟ گفت : آرى و او را كمك كرد و در پايان كار دو عدد ماهى بدو داد آنها را گرفت و خداى تعالى را سپاس گفت و شكم يكى از آن دو را شكافت ، ناگهان ديد انگشترى در شكم آن است ، آن را بر گرفت و در جامهء خود نهاد و ماهيها را شست و به خانه آورد و زنش شادمان شد و بدو گفت : مىخواهم پدر و مادرم را
311
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 311