نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 299
ديد زير آن درخت چاهى است و گرد آن گروهى از مردم آب مىكشند و بناگاه دو دختر ناتوان را مشاهده كرد كه چند گوسفند همراه داشتند و به آنها گفت : كارتان چيست ؟ گفتند : پدر ما شيخى پير است و ما دو دختر ناتوان هستيم و نمىتوانيم در ميان ازدحام مردان رويم و بعد از مردم گوسفندانمان را آب خواهيم داد . موسى عليه السّلام بر آنها ترحّم كرد و دلو آنها را گرفت و گفت : گوسفندان خود را پيش برانيد و آنها را آب داد و آن روز پيش از مردم برگشتند ، موسى به زير درخت برگشت و نشست و گفت : خدايا ! من بدان چه برايم فرو فرستى محتاجم ، و روايت شده است كه او اين كلمات را گفت در حالى كه به يك نيمه خرما هم محتاج بود . آن دو دختر چون برگشتند پدرشان گفت : چه زود در اين ساعت آمديد ؟ گفتند : مرد صالحى را يافتيم كه بر ما ترحّم كرد و گوسفندان ما را آب داد . و پدر به يكى از آن دو گفت : برو و او را دعوت كن به نزد من آيد . آن دختر با شرم و حيا به نزد موسى آمد و گفت : پدرم تو را دعوت كرده تا مزد آبكشى تو را بدهد . روايت شده است كه موسى عليه السّلام به آن دختر گفت : راه را به من نشان بده و پشت سرم بيا كه ما فرزندان يعقوب به پشت زنان نمىنگريم ، و چون به نزد او آمد و داستان را براى وى بازگفت ، فرمود : نترس كه از مردم نادان نجات يافتى ،
299
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 299