نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 298
منازعه مىكرد و آنكه از شيعيانش بود عليه دشمن قبطىاش استغاثه كرد ، موسى مشتى بر آن قبطى زد و او افتاد و مرد و موسى عليه السّلام تنومند و نيرومند بود و ذكرش در دهان مردم افتاد و كارش شيوع يافت و گفتند موسى يكى از فرعونيان را كشته است ، آن شب را موسى در آن شهر در ترس و انتظار به سر برد و فرداى آن روز ناگهان همان مردى را مشاهده كرد كه ديروز طلب كمك مىكرد و امروز با ديگرى گلاويز شده بود ، موسى به او گفت : بىگمان تو مرد آشوبگرى هستى ، ديروز با يكى درافتادى و امروز با ديگرى ! و چون موسى عليه السّلام رفت به يارى آن مؤمن و خواست عليه دشمنانش دستى دراز كند ، گفت : اى موسى ! آيا مىخواهى مرا بكشى ، همچنان كه ديروز يكى را كشتى ؟ تو در زمين قصدى جز گردنكشى ندارى و نمىخواهى كه از مصلحان باشى و از اقصاى شهر مردى دوان دوان آمد و گفت : اى موسى رجال و بزرگان شور كردهاند كه تو را بكشند ، از شهر بيرون برو كه من خيرخواه تو هستم . و موسى ترسان و منتظر از شهر بيرون آمد ، [1] در حالى كه نه ياورى داشت و نه مركبى و نه خادمى ، به زمينى سرازير مىشد و از زمينى بالا مىرفت تا آنكه به شهر مدين رسيد و به زير درختى در آمد و آرميد و