نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 262
همشهريانت و سختى ايشان ظرف بيست سال بىتابى نكردى و آن را ياد ننمودى ! سپس از تو خواستم هنگام سختى ايشان و رحمتم بر آنها از من بخواهى كه باران بر آنها بفرستم ، امّا درخواست نكردى و از سؤالى از من بخاطر آنها دريغ ورزيدى ، منهم ترا با گرسنگى تأديب كردم و بردباريت اندك شد و بيتابيت آشكار گرديد ، از جايگاهت فرود آى و در جستجوى معاش خود باش كه طلب آن را به چارهانديشى خودت واگذار كردم . ادريس عليه السّلام از جايگاهش فرود آمده و به شهرى در آمد تا غذايى طلب كند كه گرسنگى او را زايل كند و چون به شهر درآمد ، دودى را ديد كه از منزلى بر مىخاست و به جانب آن رفت و بر پيرزنى وارد شد كه دو قرص نان را روى تابهاى پهن مىكرد و به او گفت : اى زن ! آيا به من طعام مىدهى كه از گرسنگى بىتابم و آن زن گفت : اى بندهء خدا ! دعاى ادريس چيزى اضافه براى ما باقى نگذاشته است تا آن را به كسى اطعام كنيم و سوگند ياد كرد كه جز آن ، هيچ چيزى ندارد ، و معاش را از مردم شهرهاى ديگر طلب كند . ادريس گفت : به اندازهاى به من غذا بده كه روح از كالبدم نرود و بتوانم روى پاى خود بايستم تا
262
نام کتاب : كمال الدين وتمام النعمة ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 262