responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 653


گويند ، گفت آن خزاعىّ من هستم و نامم دعبل است و اين قصيده را من سروده‌ام كه يك بيتش اينست كه تو بدان تمثّل جستى ، آن مرد فورى خود را برئيسشان در حالى كه بالاى تپّه اى مشغول نماز بود رسانيد - و او از طرفداران اهل بيت بود - و ماجرا را بوى خبر داد ، رئيسشان نيز شخصا بپاى خويش نزد دعبل آمد و ايستاد و گفت : آيا تو دعبلى ؟ گفت : آرى ، مرد گفت : قصيده را برايم بخوان ، دعبل قصيده را بتمامه براى او خواند ، مرد كتف او را باز كرد و دستور داد كتف تمامى قافله را باز كردند و آزاد نمودند و از براى احترام دعبل تمامى اموال را به آنان ردّ كردند ، و دعبل براه افتاد و آمد تا بشهر قم رسيد ، اهل آنجا از وى تقاضا كردند كه قصيدهء خود را براى ايشان بخواند ، دعبل گفت : همگى بمسجد جامع بيائيد ! و وقتى همه در مسجد جمع شدند آنگاه بمنبر رفته و قصيدهء خود را براى اهل قم خواند ، و مردم براى او صله آوردند از مال و خلعت بسيار ، و خبر از جبّه يافتند ، از او درخواست كردند كه آن را بهزار دينار زر به آنان بفروشد ، دعبل حاضر نشد ، از او خواستند كه قطعه و پاره اى از آن را بهزار دينار بديشان بفروشد ، باز حاضر نشد ، و از قم رهسپار شهر و ديار خويش گشت ، و چون از آباديهاى قم بيرون شد ، عدّه اى جوان عرب از پشت سر به او

653

نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 2  صفحه : 653
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست