نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 528
خواستند مرا از مدينه بيرون كشند همهء خانوادهء خود را گرد خود نشاندم و گفتم براى من گريه كنند تا صداى گريهء آنان را بر خودم بشنوم ، و سپس دوازده هزار دينار سهم نزد من بود ميان ايشان تقسيم كردم و گفتم ديگر باز نخواهم گشت . دلالت ديگر : 29 - علىّ بن عبد الله ورّاق - رضى الله عنه - بسند مذكور در متن از شخصى بنام ابو محمّد غفارىّ روايت كرد كه گفت : بدهكارى سنگينى پيدا كرده بودم ، و با خود گفتم : هيچ كس غير از مولا و آقايم ابو الحسن عليه السّلام نيست كه براى اداى دينم بمن كمكى كند ، چون آفتاب برآمد بدر خانهء آن حضرت رفتم و اذن طلبيدم ، بمن اجازهء ورود مرحمت فرمود ، چون بر او داخل شدم گفت : اى ابا محمّد حاجتت را دانستيم و بر ماست كه دينت را ادا كنيم ، چون شام گشت و طعامى براى افطار آوردند و صرف كرديم فرمود : اى ابو محمّد امشب ميمانى يا بمنزلت باز ميگردى ، عرض كردم : اى سرور من اگر حاجتم را روا سازى بهتر ميدانم بروم ، گويد : حضرت از زير فرش مشتى زر بمن داد ، و چون
528
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 528