نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 521
شديم ، آن بزرگوار بر پهلو خوابيده بود و انگشتان مباركش را حركت مىداد و با خود سخنى ميگفت كه ما نمىفهميديم ، غلامان پيشى گرفته و شمشيرهاى خود را بر او فرود آوردند ، ولى من شمشير خود را انداخته و ايستاده نظر ميكردم ، گوئى آن حضرت ميدانست ما بر سرش هجوم مىآوريم ، لباسى ببر نكرده بود كه اسلحه بدان كارگر نباشد ، پس غلامان فرشها را بروى او انداخته و نزد مأمون بازگشتند ، او پرسيد چه كرديد ؟ گفتند : بآنچه مأمور بوديم عمل كرديم ، سفارش كرد اين مطلب را جايى نگوئيد و آن را پنهان داريد ، چون صبح شد و فجر طالع گشت ، مأمون سر برهنه در مجلس خود نشست و تكمههاى پيرهن باز كرد و وفات آن حضرت را اعلام نمود و مهيّاى تعزيه دارى آن حضرت شد ، وفات او را اظهار ميكرد ، سپس با پاى و سر برهنه برخاسته و براه افتاد و من نزدش بودم بسوى حجره حضرت رفت و در را باز كرد و صداى همهمهء آن جناب را كه شنيد بدنش بلرزه درآمد ، و بلند گفت : كيست در كنار او ؟ گفتم : يا امير المؤمنين ما نمىدانيم ، گفت : زود ببينيد كيست با او ، ما بسوى او شتافتيم ناگاه ديديم در محراب خود نشسته و بنماز مشغول است و تسبيح مىگويد ، من به مأمون
521
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 2 صفحه : 521