نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 220
قبلى نزد من آمد و گفت : أمير تو را فرا خوانده است . به حضور أمير رفتم ، با همان حالت سرش را سوى من بلند كرد و گفت : تا چه حدّ از أمير المؤمنين اطاعت مىكنى ؟ گفتم : با جان و مال و زن و فرزند و دين ، هارون لبخندى زد و گفت : اين شمشير را بگير و آنچه را كه اين خادم به تو دستور مىدهد ، اجرا كن . خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه اى برد ، درب خانه قفل بود ، قفل را گشود ، در وسط خانه چاهى قرار داشت و نيز سه اطاق كه دربهاى آنها قفل بود ، درب يكى از اطاقها را باز كرد . بيست نفر ، پير و جوان كه همه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود ، در آنجا بودند ، غلام مرا گفت أمير المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده است . حميد ادامه داد : و تمام آنها از سادات بودند ، آن غلام ، آنها را يكى يكى بيرون مىآورد و من گردن مىزدم تا بيست نفر تمام شد ، سپس غلام اجساد و سرهاى
220
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 220