نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 219
چشمانش پر از اشك شد و گريست . بعد از اينكه از غذا خوردنش فارغ شد گفتم : چه چيز باعث شد گريه كنيد ؟ گفت : زمانى كه هارون در طوس بود ، شبى ، غلامى را فرستاده مرا فراخواند . وقتى بر او وارد شدم ، در مقابلش ، شمعى روشن و شمشيرى سبز كه از غلاف در آمده بود ديدم ، و در مقابلش نيز خادمى ايستاده بود ، وقتى در حضورش ايستادم ، سربرآورد و بمن خطاب كرد و گفت : تا چه حدّى از أمير المؤمنين اطاعت مىكنى ؟ گفتم : با جان و مال در خدمتم . سر بزير افكند و اجازه داد ، من بمنزلم بازگردم ، هنوز مدّت كمى از برگشتنم به منزل نگذشته بود كه همان فرستادهء قبلى نزد من آمد و گفت : أمير تو را فرا خوانده است ، با خود گفتم : ديگر كارم تمام است و مىترسيدم كه مبادا قصد كشتنم را داشته و احتمالا دفعهء گذشته ، از من خجالت كشيده است ، به حضورش رفتم ، گفت : تا چه حدّ از أمير المؤمنين اطاعت مىكنى ؟ گفتم : با جان و مال و زن و فرزند ، خنديد و به من اجازهء بازگشت داد ، همين كه به خانه داخل شدم ، همان فرستادهء
219
نام کتاب : عيون أخبار الرضا ( ع ) ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 219