نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 75
ترجمهء ( 253 ) سه تن كه به لات و عزى سوگند ياد كردند كه پيامبر را بكشند و على آنان را برانداخت - امام على بن الحسين گفته : پيامبر روزى بيرون رفت و نماز بام گزارد . سپس گفت : « اى مردم كدامين از شما مىرويد در برابر سه تن كه به لات و عزى سوگند ياد كردهاند مرا بركشند ؟ ( به پروردگار كعبه سوگند دروغ ياد كردهاند ) . مردمان همه سر به زير افكندند و كسى پاسخى نداد . گفت : مىپندارم كه على بن ابى طالب در ميان شما نباشد . عامر بن قتاده گفت : على تب كرده نيامد نماز بگزارد . پيامبر گفت او را بياگهان . او بيامد در حالى كه دو گوشهء جامه خود را به گردن خويش گره زده بود ، پرسيد اى فرستادهء خداى چه خبر است ؟ . گفت خدا مرا خبر داده است كه سه تن خواستهاند تا مرا بكشند و به پروردگار كعبه سوگند دروغ گفتهاند . على درخواست تا تنها رفته با ايشان نبرد كند . پيامبر جامه و زره و شمشير و عمامهء خود را بدو پوشانيد و بر اسب او سوار شد . روزى چند از رفتن وى بگذشت ، نه از على خبر رسيد و نه فرخ سروش از خدا پيامى آورد ، فاطمه فرزندان خود حسن و حسين را پيش پيامبر آورد و گفت : مبادا اين كودكان را بىپدر كرده . پيامبر از سخن وى بگريست . آنگاه به مردمان گفت : هر كه از على براى من خبرى بياورد او را به بهشت جاويدان مژده دهم . حضار به جستجوى پرداختند . عامر بن قتاده بازگشت و مژدهء بازگشتن على را بياورد ، پس على در آمد و با دو اسير و سه اشتر و سه اسب . جبرئيل فرود آمد و پيامبر را از آنچه گذشته بود آگاه ساخت . پيامبر به على گفت : خواهى ترا ز ما وقع بياگهانم ؟ . منافقان مىگفتند تا اين زمان در سرگردانى بود و در درد زائيدن اكنون خواهد سرگذشت وى را براى او نمايد . سپس گفت : يا ابا الحسن تو خود از
75
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 75