نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 167
با پيامبر مرا دوست دارى ، اين وظيفهء هر مسلمانىست چون اين دوستى همان مزديست كه پيامبر در برابر دين و قرآنى كه براى شما آورده درخواست كرده و خدا گفته : « اى پيامبر به مردمان بگوى من از شما مزدى جز دوستى خويشان خود نخواهم و هر كه پيامبر را بدين مسئول جواب ندهد نوميد و بىآبروست و به دوزخ افتد » . و آنچه گفتى كه من از خويشان تو هستم درست است ، خواستى صلهء رحم نموده باشى ، به جان خود سوگند ، تو امروزه نسبت به آنچه سابق از تو آشكار شد بسيار صلهء رحم همى كنى و امروزه لغزشهاى گذشتهء تو جاى سرزنش نيست و گفتى پدر من با پدر تو دوست بوده درست است و گفتهء شاعر نخستين بر آن گواه باشد . تا يار زنده بود در وفا كيشى با وى كوشا باشم و اگر ميرد و من زنده باشم با بستگانش پيوسته باشم هر كه بر پيمان خود ثابت نباشد من بر او اعتماد نخواهم داشت زيرا هيچ گاه مرهمى بر دل ريش من ننهد . و آنچه گفتى كه من زبان مردم قريش و داناى ايشان هستم ، تو خود دارى اين مراتب هستى ليك بزرگوارى تو ترا بر اين داشت كه مرا در اين مقامات برتر دارى ، در اين باب نيز گفتارى از شاعر نخستين آمده است ، جوانمرد ؛ جوانمرد را مقدم دارد اگر چه خود بزرگ است ديگران را بزرگ دارد و آنچه را گفتى كه در جنگ صفين بر تو تك آوردم به خدا اگر اين كار را نكرده بودم از فرومايه ترين مردم جهان بودم ، اى معاويه هرگز مىپنداشتى كه پسر عم خود على وصى پيامبر و سرور پيروان را كه مهاجر و انصار ، دور وى فراهم آمده بودند واگذارم و به تو پيوندم . در دين خود شك داشتم ؛ يا آنكه از كشته شدن در راه راستى دريغ داشتم ؟ . از واگذاردن عثمان گفته بودى . كسانى كه با وى از من نزديكتر بودند او را گذاردند و رفتند ، من نيز به ايشان و دوران پيروى كردم ، من با هجومكنندگان هيچ گاه انبازى نكردم بلكه مانند جوانمردان از او دست باز داشتم ، و گفتى كه من بر ضد عائشه ، كوشش كردم ، پيامبر اكرم به وى فرمان داده بود در سراى خود نشيند و پس پرده بماند ، اما عائشه پرده را دريد و با پيامبر مخالفت ورزيد و آنچه ما با وى به جاى آورديم مناسب بود . گله كردى كه من زياد را از برادرى تو نفى كردم اين كار به فرمان پيامبر اكرم بود كه گفته : « فرزند از آن خداوند بستر است كه شوى شرعى زن باشد و پاداش زنا كار سنگ است . اكنون من دوست دارم آنچه ترا شاد كند ، هر امرى باشد . عمرو بن عاص به معاويه گفت ، به خدا سوگند او ترا دوست نداشته همى خواهد كه به چرب زبانى با تو سازگارى نشان دهد و بيتى نيز از شاعرى گواه آورد . ابن عباس بدو گفت : عمرو عاص خود را ميان استخوان و گوشت و ميان مغز و پوست در آورد ، و گفت : اكنون بايد بداند كه با پهلوانى روبروى شدهيى ، به خدا اى عمرو براى خدا ترا
167
نام کتاب : الخصال ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 167