نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 86
تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم ، غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت اى سياه تو ببلال مؤذن پيغمبر مانى ؟ گفت آقايم بمن دستور داده گردن شما را بزنم شما كيستيد ؟ گفتند ما از خاندان پيغمبرت محمد و از ترس جان از زندان ابن زياد گريختيم و اين عجوزه شما ما را مهمان كرد و آقايت ميخواهد ما را بكشد آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت جانم قربان شما ، رويم سيد شما اى عترت مصطفى بخدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد ، شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند و گريخت ، مولايش فرياد زد نافرمانى من كردى ؟ گفت من بفرمان توام تا بفرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا كنى من در دنيا و آخرت از تو بيزارم پسرش را خواست و گفت من حلال و حرام را براى تو جمع ميكنم بايد دنيا را بدست آورد اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد الله برم و دو هزار درهم جايزه آورم ، شمشير گرفت و كودكان را جلو انداخت و كمى پيش رفت يكى از آنها گفت اى جوان من از دوزخ بر تو ميترسم ، گفت عزيزانم شما كيستيد ؟ گفتند از عترت پيغمبرت ، پدرت ميخواهد ما را بكشد ، آن پسر هم بپاى آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود ، و شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند . پدرش فرياد زد مرا نافرمانى كردى ؟ گفت فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است آن شيخ گفت جز خودم كسى آنها را نكشد شمشير گرفت و جلو رفت و در كنار فرات
86
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 86