نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 85
دو هزار درهم جايزه دارد و من رنجها بردم و چيزى بدستم نيامد ، پيره زن گفت از آن بترس كه در قيامت محمد خصمت باشد ، گفت واى بر تو دنيا را بايد بدست آورد ، گفت دنيا بىآخرت بچه كارت آيد ، گفت تو از آنها طرفدارى ميكنى گويا در اين موضوع اطلاعى دارى بايد نزد اميرت برم ، گفت امير از من پيره زنى كه در گوشه بيابانم چه ميخواهد ؟ گفت بايد من جستجو كنم در را باز كن استراحتى كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم در را گشود و باو شام داد خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست باطراف خانه كشيد تا پهلوى كوچكتر آنها رسيد ، گفت كيست ؟ گفت من صاحب خانهام ، شما كيانيد ؟ برادر كوچك بزرگتر را جنبانده و گفت برخيز كه از آنچه ميترسيديم بدان گرفتار شديم ، گفت شما كيستيد ؟ گفتند اگر راست گوئيم در امانيم ؟ گفت آرى ، گفتند اى شيخ امان خدا و رسول و در عهده آنان ؟ گفت آرى ، گفتند محمد بن عبد الله گواه است ! گفت آرى ، گفتند خدا بر آنچه گفتيد وكيل و گواه است ! گفتند آرى ، گفتند اى شيخ ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد الله بن زياد از ترس جان گريختيم ، گفت از مرگ گريختيد و بمرگ گرفتار شديد ، حمد خدا را كه شما را بدست من انداخت ، برخاست و آنها را بست و شب را در بند بسر بردند و سپيده دم غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور
85
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 85