نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 87
تيغ كشيد و چون چشم كودكان بتيغ برهنه افتاد گريستند و گفتند اى شيخ ما را ببر بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت محمد خصمت باشد ، گفت سر شما را براى ابن زياد ميبرم و جايزه ميستانم ، گفتند خويشى ما را با رسول خدا « ص » منظور ندارى ؟ گفت شما با رسول خدا پيوندى نداريد ، گفتند اى شيخ ما را نزد عبيد الله بر تا خودش در باره ما حكم كند گفت من بايد با خون شما باو تقرب جويم ، گفتند اى شيخ بكودكى ما ترحم نميكنى ؟ گفت خدا در دلم رحم نيافريده ، گفتند پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم ، گفت اگر سودى دارد براى شما هر چه خواهيد نماز بخوانيد آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم بآسمان گشودند و فرياد زدند يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او بحق حكم كن ، برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد و آن كوچك در خون برادر غلطيد و گفت ميخواهم آغشته بخون برادر رسول خدا را ملاقات كنم ، گفت عيب ندارد تو را هم باو مىرسانم ، او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد او بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى بدست داشت ، سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش بآنها افتاد سه بار برخاست و نشست ، گفت واى بر تو كجا آنها را جستى ؟ گفت پيره زنى از خاندان ما آنها را مهمان كرده بود ، گفت حق مهمانى آنها را منظور نكردى ؟ گفت نه ، گفت با تو چه گفتند ؟ گفت تقاضا كردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قيامت خصم خود مكن ،
87
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 87