نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 637
بريد او را نزد فاطمه آوردند و سر بدامن او نهاد و حسن و حسين با گريه و شيون آمدند و ميگفتند جان ما قربانت و روى ما سپر رويت باد ، رسول خدا ( ص ) فرمود يا على اينها كيانند ؟ فرمود اين دو فرزندت حسن و حسيناند آنها را در آغوش گرفت و بوسيد و حسن بيشتر مىگريست فرمود اى حسن بس كن كه برسول خدا سخت مىگذرد ، ملك الموت نازل شد و گفت درود بر تو يا رسول الله باو جواب داد و فرمود من بتو حاجتى دارم عرضكرد چه حاجتى يا نبى الله ؟ فرمود حاجتم اينست كه جان مرا نگيرى تا دوستم جبرئيل بيايد و بر من سلام دهد و بر او سلام دهم ملك الموت با فرياد وا محمداه بيرون رفت و در هوا بجبرئيل برخورد جبرئيل باو گفت اى ملك الموت جان محمد را گرفتى ؟ گفت نه اى جبرئيل از من خواست كه نگيرم تا ترا ديدار كند و بر او سلام دهى و بتو سلام دهد . جبرئيل گفت مگر نمىبينى كه درهاى آسمانها گشوده است براى روح محمد ، نه بينى كه حوريان بهشت خود را براى محمد آرايش كردند ، جبرئيل نازل شد و گفت السلام عليك يا أبا القاسم فرمود و عليك السلام يا جبرئيل اى دوست من نزديكم بيا نزديك او رفت و ملك الموت آمد جبرئيل گفت وصيت خدا را در باره روح محمد مراعات كن ، جبرئيل سمت راست و ميكائيل سمت چپ او بود و ملك الموت جان او را گرفت ، چون روى رسول خدا را باز كرد آن حضرت بجبرئيل نگاه كرد و باو گفت در اين سختى دست از من برداشتى ، عرضكرد اى محمد تو ميميرى و همه نفوس مرگ را ميچشند . از ابن عباس روايت است كه رسول خدا ( ص ) در اين بيمارى ميفرمود دوست مرا برايم بخوانيد و هر مردى را دعوت ميكردند ، از او رو مىگردانيد بفاطمه ( ع ) گفتند برو على را بياور گمان نداريم
637
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 637