نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 636
سپس رسول خدا ( ص ) برخاست و وارد خانه ام سلمه شد و ميفرمود خدايا امت محمد را از آتش سالم دار و حساب را بر آنها آسان كن ، ام سلمه گفت يا رسول الله چه شده كه ترا غمنده بينم و رنگ پريده ؟ فرمود هم اكنون خبر مرگ خود را شنيدم سلام بر تو در اين دنيا بعد از امروز ديگر هرگز آواز محمد را نشنوى ام سلمه گفت واى از اين اندوه و دريغا بر تو اى محمد . سپس آن حضرت فرمود دوست دل و نور چشمم فاطمه را بگوئيد بيايد ، فاطمه ( ع ) آمد و ميگفت جانم قربانت و رويم فداى رويت پدر جان يك كلمه با من سخن بگو ، من مىبينم كه از دنيا ميروى و عساكر مرگ ترا سخت در ميان گرفتهاند ، فرمود دختر جان من از تو جدا ميشوم سلام من بر تو عرضكرد پدر جان روز قيامت كجا ديدارت كنم ؟ فرمود نزد حساب عرضكرد اگر آنجا نشد ؟ فرمود در موقف شفاعت امتم ، عرضكرد اگر آنجا ترا نديدم ؟ فرمود نزد صراط كه جبرئيل در سمت راست من و ميكائيل در سمت چپ و فرشتهها دنبال سر و جلو روى منند و فرياد ميكشند پروردگارا امت محمد را از دوزخ نگهدار و حساب را بر آنها آسان كن ، فاطمه فرمود پس مادرم خديجه كجا است ؟ فرمود در كاخى كه چهار در ببهشت دارد . سپس رسول خدا ( ص ) بيهوش شد و بلال وارد شد و مىگفت الصلاة رحمك الله رسول خدا ( ص ) بيرون آمد و نماز مختصرى با مردم خواند و فرمود على بن ابى طالب و اسامة بن زيد را برايم بخوانيد و هر دو آمدند و آن حضرت دستى بر شانه على گذاشت و ديگرى بر شانه اسامه و فرمود مرا نزد فاطمه
636
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 636