نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 635
آمدم ، سوار ناقه عضباء بودى و تازيانه ممشوق بدستت بود ، تازيانه بلند كردى كه بشتر بزنى و بشكم من خورد و نميدانم عمدا بود يا خطاء ، فرمود بخدا پناه كه عمدى باشد . سپس فرمود اى بلال برخيز برو منزل فاطمه و تازيانه ممشوق را ، بياور بلال ميرفت و در كوچههاى مدينه فرياد ميزد اى مردم كى است كه هر قصاصى بر عهده دارد پيش از قيامت بپردازد اين خود محمد است كه قصاص خود را پيش از قيامت ميپردازد ، بلال در خانه فاطمه ( ع ) را كوبيد و مىگفت اى فاطمه برخيز نميدانى كه پدرت تازيانه ممشوق را ميخواهد ، فاطمه آمد و مىگفت پدرم بتازيانه ممشوق چه كار دارد ، امروز روز تازيانه نيست بلال گفت اى فاطمه نميدانى كه پدرت بمنبر برآمده و با اهل دين و دنيا وداع ميكند ، فاطمه فرياد كشيد و گفت واى از اين غم اين غم تو پدر بزرگوارم ، كى سرپرست فقراء و مساكين و ابن سبيل است اى محبوب خدا و محبوب دلها . سپس تازيانه را ببلال داد و او آمد و برسول خدا داد و آن حضرت فرمود اين شيخ كجا است ، او برخاست و گفت اين منم يا رسول الله پدر و مادرم قربانت ، فرمود نزد من بيا و از من قصاص كن تا راضى شوى ، شيخ گفت شكمت را برايم ؟ برهنه كن رسول خدا شكم گشود و شيخ گفت پدر و مادرم قربانت اجازه ميدهى دو لب بر شكم مباركت نهم باو اجازه داد بوسه زد و گفت بمحل قصاص از شكم رسول خدا ( ص ) پناه برم از دوزخ ، رسول خدا فرمود اى سوادة بن قيس از من درگذشتى يا قصاص ميكنى ؟ عرضكرد يا رسول الله درگذشتم ، پيغمبر فرمود خدايا از سوادة بن قيس بگذر چنانچه از پيغمبرت محمد درگذشت .
635
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 635