نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 451
باو اشاره كرد كه تواضع پيشه كن و آن حضرت فرمود من پيغمبرى بندهام سپس بسوى آسمان بالا رفت و چون بدر آسمان رسيد جبرئيل گشودن در را خواست ، گفتند اين كيست ؟ گفت محمد است و گفتند چه خوش آمد وارد شد و بهر فرشته اى رسيد بر او سلام دادند و براى او و شيعيان مقربان او دعا كردند به پيره مردى رسيد كه زير درختى نشسته و گرد او كودكانى بودند پرسيد جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت ابراهيم است فرمود اين كودكان كيانند گرد او ؟ گفت كودكان مؤمنين باشند كه بآنها خوراك مىدهد گذشت و بشيخى رسيد كه بر كرسى نشسته و چون براست خود نظر مىكند ميخندد و شاد است و چون بچپ خود مىنگرد غمنده شود و گريد گفت جبرئيل اين كيست ؟ گفت پدرت آدم است كه چون مىبيند اولادش وارد بهشت مىشوند مىخندد و شاد است و چون بيند كسى بدوزخ ميرود از اولادش غمنده و گريانست از آن گذشت و بفرشته اى رسيد كه بر كرسى نشسته و بر او سلام كرد ولى آن خوشروئى فرشتگان ديگر را از خود نشان نداد فرمود جبرئيل من بهر كدام فرشتهها رسيدم آنچه ميخواستم ديدم جز اين يكى اين فرشته كيست ! گفت اين مالك دوزخبان است هلا او خوشخوتر خوشروتر فرشتگان بود و چون دوزخبان شد در آن سرى كشيد و ديد خدا براى دوزخيان چه آماده كرده ، ديگر خنده بلبش نيامده است و سپس گذشت و رفت تا آنجا رسيد كه پنجاه ركعت نماز بر او فرض شد و آمد تا بموسى ( ع ) برخورد موسى باو گفت اى محمد چند ركعت نماز بر امتت واجب شد ؟ گفت پنجاه ركعت گفت برگرد و از
451
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 451