نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 232
امتم را ديدم چون شاخه خرما در برابر باد سخت بر صراط ميلرزيد خوشگمانى او بخدا آمد و او را آرام كرد و از صراط گذشت ، مردى از امتم را ديدم روى صراط گاهى سينه ميكشيد و گاهى سر دست ميرفت و گاهى آويزان ميشد صلواتى كه بر من فرستاده بود آمد و او را بر پا داشت و از صراط گذشت ، مردى از امتم را ديدم كه بدرهاى بهشت ميرفت و بهر درى ميرسيد بروى او بسته ميشد شهادت او بيگانگى خدا از روى راستى آمد و درهاى بهشت را بروى او گشود . 2 - عماره گويد بامام صادق عرضكردم مرا از وفات موسى بن عمران آگاه كن فرمود چون مرگش رسيد و عمرش تمام شد و خوراكش بريد ملك الموت نزد او آمد و گفت درود بر تو اى كليم خدا ، موسى گفت بر تو درود تو كيستى ؟ گفت من ملك الموتم ، گفت براى چه آمدى ؟ گفت آمدم جانت را بگيرم موسى گفت از كجا جانم را ميگيرى ؟ گفت از دهانت ، گفت چطور ؟ من با آن يا خداى عز و جل سخن گفتم ، گفت از دو دستت گفت چطور ؟ من با آنها حمل تورات كردم ، گفت از دو پايت گفت چطور ؟ من آنها را بر طور سينا نهادم گفت از دو چشمت ، گفت چطور من آنها را باميد بسوى پروردگار گشودم ، گفت از دو گوشت فرمود من با آنها كلام خدا را شنيدم ، خداى تبارك و تعالى بملك الموت وحى كرد جانش را مستان تا خودش درخواست كند ملك الموت برگشت و حضرت موسى تا خدا خواست در دنيا ماند و يوشع بن نون را خواست و باو وصيت كرد و سفارش كرد كار خود را مكتوم دارد و براى پس از خود وصى بر گمارد و از قوم خود كناره كرد و نهان شد در زمان غيبت خود بمردى گذشت
232
نام کتاب : الأمالي ( فارسي ) نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 232